به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش دوم خاطره حجت الاسلام محمد جواد خالقی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* ادامه بخش نخست
هر روزي كه از آمدن ما به زندان مي گذشت، كلي نگرش جديد برام ايجاد مي شد و كلي سوال از خودم مي پرسيدم؛ مثلا اينكه چرا من تو اين 10 سال يكبار هم نيومدم زندان براي تبليغ؟ چرا فضاي زندان آنقدر براي ما طلبه ها وحشتناكه؟ چرا كسي اين نگرشو براي ما عوض نكرده بود؟ چرا استاد ها هم چيزي نگفته بودن و هزار تا چراي بي جواب ديگه ...
با خودم مي گفتم مگه غير اينه اگر كسي از ما فرار مي كنه ما بايد بريم دنبالشون؟؛ مگه وظيفه ما «طبيب دوارُ بطبه» نيست؛ پس چرا بعد از 10 سال و كلي تبليغ رفتن با هزار ترس و لرز بايد بيام اينجا ...
واقعا اگر يه بستر مثبت تبليغي ايجاد بشه و هر ساله كلي مُبلغ آموزش ديده برا ايام تبليغي بيان داخل زندان چه ثمراتي مي تونه داشته باشه؟
شايد كسي كه الان داره اين نوشته ها رو مي خونه اين سوال تو ذهنش بياد كه مگه ميشه از قلب زندان زاهدان؛ اونم از تو بند گروهكي ها و قاچاق چي ها با اون اوصافي كه گفتم ثمره اي ايجاد بشه؟ آره بهتون حق ميدم؛ اگر من به جاي شما بودم حتما همين فكر رو مي كردم؛ اما يه قضيه اي روز سوم برام اتفاق افتاد كه نتيجش معادلات ذهني ام رو صد و هشتاد درجه تغيير داد و به كلي نگرشم در مورد تبليغ داخل زندان تغيير داد.
آقاي سرگردزايي همون رفيقي كه تازه با هم شفيق شده بوديم و شفيق شدنمان از نهاري نشأت مي گيرد كه ايشون در منزل مبارك نوش جانمان كردند و رسم مهمان نوازي را به سرحد اعلي رسوندن، شروع شد. آمد پيش ما گفت شما كه داريد زحمت تبليغ تو بندها رو مي كشيد، شب ها هم براي هيأت زندان تشريف بياوريد كه خالي از لطف نيست؛ فكر نكنم از اومدن پشيمون بشيد ما هم از خدا خواسته قبول كرديم و ساعت 8 شب قرار اولين منبر رسمي ما داخل زندان شد.
* جمله ای که از شنیدن اون آب شدم
ظهر به محض اينكه به خوابگاه محل استراحت رسيديم يكي از بچه هايي كه قبلا چند سال سابقه ي تبليغ توي زندان را داشت رو گير آوردم و قضيه منبر رو گفتم كه چي بگم. چطور بگم و از اين حرفها. تو چند تا خاطره و مطلب برام خلاصه كرد كه تا ميتوني رو منبر بخند و براشون خاطره خنده دار بگو. سعي كن مثل خودشون باشي تا فكر نكنن تافته جدا بافته اي از اين حرفها. گوشي مبارك اومد تو دست شريف كه بايد منبر شاد بريم؛ ما هم با كلي ذوق كه مشاوره قبل از منبر رفتيم خيالمون راحت شد تا شب كلي مطلب با مشخصاتي كه براتون گفتم آماده كردم. به رسم ادب و وقت شناسي سر ساعت 8 داخل نمازخونه مركزي زندان بوديم. راستي محمد همون طلبه اي كه از اول تبليغ باهاش آشنا شده بودم رو كه يادتونه؟! به عنوان عامل نفوذي فرستادم داخل جمعيت كه بازخورد منبرم رو بگيره و براي ارتقاء منبر به سمع حقير برسونه؛ بالاخره ما هم يه خرده اصولي كار مي كنيم نه اينكه كلا مبتدي باشيم.
بالاخره هر طوري بود منبر رو شروع كردمو كلي جوك بهداشتي آموزنده، خاطره خنده دار، ضرب المثل باحال بود گفتم و نزديك بيست دقيقه طول كشيد؛ ناگفته نماند، فقط جوك محض هم نبود و مطالب معارفی و محتوایی هم بود اما برای این که بتونم اولين شب ارتباط عاطفي برقرار كنم، لازم بود حواشی شادش زیاد باشه. اون طوري كه مستمع بايد دل بده، دل نداد؛ خودم هم تعجب كردم كه اين همه مطلب شاد گفتم پس چرا اين ها انقدر سرد بودند.
بعد منبر سريع رفتم سراغ محمد. گفتم محمد چه خبر؟ پاي منبر وقتي داشتم صحبت مي كردم زنداني ها چيزي مي گفتن يا نه؟ يه نگاه نااميد كننده از اون نگاه هايي كه فقط سرباز هاي شكست خورده توي جنگ بهم مي كنن كرد و گفت: محمد جواد خراب كردي خراب.
يه لحظه خشكم زد گفتم: چطور؟ مگه چي شده؟ گفت وقتي داشتي بالا منبر مي خنديدي و محتواي به اصطلاح شاد مي گفتي بغليم رو كرد بهم گفت: اين رفيقت مست كرده رفته بالا منبر؟ چرا از امام حسين(ع) چيزي نمي گه؟ آقا تا اينو شنيدم از خجالت آب شدم؛ كارد ميزدي خونم در نمي يومد. تازه فهميدم مشاوره اي كه قبل از منبر گرفته بودم، گراي غلط بهم داده بودن و عمليات لو رفته بود. به اصطلاح خودماني بدگافي داده بودم؛ اما از اونجايي كه كوهي از اعتماد به نفس بودم خمي هم به ابروهاي مبارك نياوردم و روحيه ام را حفظ كردم. خدايیش هم سرگردزايي خيلي سعه ي صدر داشت. در كمال نااميدي گفت حاجي فردا هم ساعت 8 شب منتظريم....!!!
* روز چهارم
روز چهارم صبح به خودم استراحت مطلق دادم تا همه توان و انرژي هم رو بزارم براي منبر شب، از خدا هم خواستم يه عنايت ويژه اي بهمون كنه بالاخره ما توي اين شهر غريب حساب مي شديم.... كم مونده بود غريب كش بشيم.
براي منبر شب بحث توبه رو انتخاب كردم و كلي در موردش فكر كردم. ساعت 8 خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرشو مي كردم رسيد. انگار توي موتور ساعت ها ديناميت كار گذاشته بودن؛ مثل فرفره مي چرخيدن، انگار همه ي عوامل دست به دست هم داده بودن كه شب دومي هم ما رو بزنن زمين. اما از آنجا كه اعتماد به نفس در موفقيت حرف اول را مي زند، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده رفتم بالاي منبر. صحبتم رو با داستان فرعون و پشيمونيش تا جنايت حر در حق اهل بيت(ع) و قبولي توبش شروع كردم و با ماجراي حضرت نوح و برداشته شدن عذاب از قومش تا چند صد سال ختم كردم تا مي تونستم از بخشندگي خدا كه حتي امام سجاد(ع) فرمود: يزيد هم اگر توبه كنه با اين كه در كشتن خون خدا شريك بوده، خدا مي بخشه صحبت كردم.
* بغضی که با شنیدن داستان قاسم جیگرکی ترکید
ديگه مجلس مثل مجلس ديشب سرد و بي روح نبود؛ همين كه از طيب، قاسم جيگرگي و رسول ترك گفتم ديگه بغض ها تركيد. اگر خودم نمي ديدم باور نمي كردم نزديك 200 نفر قاتل و قاچاقچي و ... سبيل تا سبيل نشسته بودند هق هق گريه مي كردن. از اون لحظه هايي بود كه تو هر صد سال يكبار اتفاق مي افتاد. تازه مي تونستم لمس كنم كه وقتي ميگن تبليغ علاوه بر سختي، شيريني هم داره يعني چي. خودم شوكه شده بودم مگه ميشه طرف قاتل باشه انقدر قشنگ گريه كنه. منبر هم با طيب كه با روضه ي قاسم توبه كرده بود تمام كردم و تير خلاص گريه رو زدم به مخاطب.
تو مجلس فقط صداي هق هق ميومد. نه اين كه خدايي نكرده نفس ما قدسي باشه؛ مخاطب قابليت اشك و زاري رو داشت بعد از منبر هنوز چند قدم از منبر دور نشده بودم كه يكي از هيئتي ها آمد جلو مي گفت: بچه شماله... هنوز احوال پرسي هام تموم نشده بود كه خودشو انداخت توي بغلم. همين طوري كه داشت گريه مي كرد. مي گفت حاجي تا قبل اينكه درباره ي توبه، بخشندگي خدا صحبت كني، فكر ميكردم با اين كارايي كه كردم ديگه راه بازگشت ندارم اما با صحبت هاي امشب شما كلي دلخوشي پيدا كردم تا آخر عمر برات دعا مي كنم. يادتونه كه گفتم روز سوم يه اتفاقي افتاد كه نتيجش نگرشمو درباره تبليغ زندان عوض كرد. اون اتفاق همين بنده خدا بود كه مي گفت صحبت هاي شما ديدمو به زندگي و خدا عوض كرد.
چي براي طلبه شيرين تر از اين كه بتونه با حرفهاش يك نفرو تو راه بياره مگه تو روايت نبوي نيست: كه يا علي اگر يك نفر بوسيله تو هدايت بشه ثوابش بيشتر از آن چيزهايي است كه خورشيد به آن مي تابد.
روز چهارم ما مزد دهمون رو گرفتيم. ما بقي هر چي شود مازاد برمزد و لطف و كرم اربابه
به ذره گر نظر لطف بو تراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند
* روز پنجم
ديگه روز پنجم ما شده بوديم انبار تجربه و كلي هم مشاوره در خصوص تبليغ زندان مي دادم، بچه ها ميومدن يكي يكي از تجربيات پنج روزه ما استفاده مي كردن؛ خودمونيم تجربه داشتن هم عجب كيفي داره ما تا الان ازش غافل بوديم. روز پنجم در روند تبليغي من يه خرده تغيير استراتژيكي انجام شد. قرار شد ما دو موتوره، ببخشيد سه موتوره كار كنيم. شايد بپرسيد سه موتوره يعني چي؟! خدمتتون عارض باشم كه اول تقسيم بندي تبليغ زاهدان كه يادتون نرفته حقير قرار شد برم هيئت بيت الرقيه احكام بگم، بيام زندان مركزي زاهدان تبليغ چهره به چهره، اين شد دو موتوره.
روز پنجم هم گفتن كانون اصلاح و تربيت كه ميانگين سني 10 تا 18 سال دارن هم تو برنامه تبليغي قرار بديد كه اونجا هم مورد غفلت واقع نشه. از اونجا كه ما تخصصي 4 روز بند بزرگسالان كار كرده بوديم، كانون دوباره يه دغدغه ديگه اي بود، تازه تو بند بزرگسالان موتورم روشن شده بود و چم و خم كار اومده بود دستم كه يه پيشنهاد كاري ديگه مطرح شده بود: معروفيت هم عجب مشكلاتي داره.
با كمال ميل و رغبت قبول كردم، قرار بر اين شد كه صبح ساعت 10 با همون رفيق هميشه در صحنه، آقا رضا كه ابتداي تبليغ براي تنها نبودن ما به كاروان تبليغي ضميمه شده بود، بريم داخل كانون اصلاح تربيت. ساعت 10 وارد كانون شديم يه خرده فضاش با فضاي بند بزرگسالان متفاوت بود؛ بيشتر حالت مدرسه داشت. يا بهتر بگم خوابگاه هاي مدارس شبانه روزي. جاي باحالي بود. آدم هوس مي كرد براي يكي دو ماه استراحت هم كه شده مهمونش بشه. براي اينكه يه خرده فضاي كانون تو ذهنتون مجسم بشه بگم كه وقتي وارد شديم و از درب ورودي رفتيم داخل، ديگه مثل زندان مركزي خبري از درب هاي آكاردئوني و قفل هاي كتابي نبود. ديوارها رنگي بود. چند تا اتاق حدوداً 40 ـ 50 متري بود اينطوري كه مشخص بود انگار كارگاه مهارت آموزي بود.
چند نفري يه گوشه مشغول خياطي بودند. تو يكي ديگه از اتاق ها چند نفر ديگه داشتن با أره مويي كارهاي چوبي انجام ميدادن. اون طرف 7 ـ 8 نفر كتاب پنجم دبستان دستشون بود؛ يكي داشت بهشون درس مي داد. خيلي برام جالب بود تو زندان و اين كارها...
اولين نفري كه اومد سمتم يه نوجوون 10 ـ 12 ساله بود با قد حدود 120 سانت. قيافه سياه چرده اما بانمك، سريع دستش رو دراز كرد گفت الياسم.
بعد چند دقيقه صحبت كردن باهاش فهميدم بايد 5 ماه حبس بكشه جرمش هم دزدي از نانوايي بود. شايد شما هم تعجب كني بخاطر 400 هزار تومن دزدي از نانوايي... خيلي گريه مي كرد از اين كه داره حبس مي كشه؛ ولي خيلي بچه با محبتي بود. ناگفته نماند كه بعد از تبليغ هم كه برگشتيم قم فقط الياس هر از چند گاهي بهم از تو زندان زنگ ميزد و احوال پرسي مي كرد.
با الياس راه افتاديم و از تو سالن وارد حياط شديم به حياط 400 متري كه دور تا دور تو گروه هاي سه ـ چهار نفره نشسته بودن با هم بازي مي كردن، منچ بازي مي كردن يا با كبريت، بازي هاي خاص خودشونو انجام ميدادن.
چند تا از اين وسيله هاي ورزشي كه تو پارك گذاشته بودن خلق الله دستي به تناسب اندامشان بكشن، هم اونجا بود و چند نفر مشغول کار کردن به اين وسيله ها.
فضاي كانون يه خرده شادتر از فضاي زندان بود، البته اصوليش هم بايد همين طوري باشه. چون كه با كودك سر و کارت فتاد/ پس زبان كودكي بايد گشاد
* تکرار ذکر یونسیه در کانون اصلاح و تربیت
در حياط كانون، سه نفر خيلي تو چشم بودن. يكي از اين ها يه نوجوون 15 ساله بود كه خيلي مؤدب و اتو كشيده با يه حالت عرفاني وايساده گوشه حياط داشت زير لبش يه چيزايي مي گفت. از دور مشخص نبود چي ميگه ولي چون لبهاش هر چند ثانيه بهم مي خورد فهميدم يه چيزي رو داره مدام تكرار مي كنه. رفتم جلو سلام عليك كردم. از لحنش معلوم كه اهل تسنن بود. گفتم چند سالته؟ حدسم درست بود 15 سالش بود. به جرم قتل افتاده بود زندان؛ ولي مي گفت بي گناه و خانوادش دارن كارهاي آزادي شو انجام ميدن. تو همين حين چند تا چيز مبهم خيلي ذهنمو مشغول كرد!! يكي اون صلوات شمار كه تو يكي از انگشتاش بود كه هر چند ثانيه، همين طور كه با من حرف ميزد، تا يه فرصتي مي شد زير لب يه چيزي مي گفت و يه ضربه به دكمه صلوات شمار ميزد.
ديگه نتونستم طاقت بيارم. گفتم زير لب چي داري مي گي؟ بدون اينكه مكث كنه گفت: ذكر. يه خنده اي كردم و گفتم چه ذكري؟ يه حرفي زد چنان ذهنم مشغول شد و درگيري ذهني پيدا كردم كه سلول هاي مغزم به سرعت در حال فعاليت فكري شدن كه تو گويي بخار از ذهن مبارك به بيرون متساعد مي شد. حالا شايد بگيد مگه چه ذكري بود «لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين»
آره تعجب كرديد! ذكر يونسيه بود كه اساتید عرفان به عنوان خودسازي به شاگرد هاي خاص شون ميدن. يه نگاهي كردم به صفحه صلوات شمارش رقمي حدود سه هزار تا ثبت شده بود «جل الخالق» تو اين تبليغ با چه چيزايي كه روبرو نشديم؟!
چند چيز مبهوتم کرده بود؛ اولش صلوات شمار بود، دوميش خالكوبي كه روي گردنش بود، اگر ميخواستي توجه هم نكني توجه تو به خودش جلب مي كرد با فونت بزرگ روي گردنش نوشته بود «در انتظار».
فهميد به گردنش خيره شدم. براي اينكه پيش دستي كرده باشم، گفتم منتظر كسي هستي؟ نكند عاشق شدي ... يه گره توي ابروش انداخت و گفت نه حاج آقا منتظر چوبه ي دارم...!!!
تا اين جواب رو داد ديگه جرأت نكردم سوال بعدي رو طرح كنم.
ولي خودش ديد ما خيلي دنبال كشف مجهولات هستيم، برگشت و گفت: من متاهلم يه بچه 5 ماهه هم دارم، ما اهل تسنن زود ازدواج مي كنيم اين خالكوبي روي انگشتام هم اسم پسرمه كه زياد بهش نگاه مي كني. عارفي بود براي خودش ذهنمو مي خوند...
خيلي اين قضيه ازدواج ذهنمو درگير كرد؛ با خودم مي گفتم چرا ما شيعه ها حتي تو خود زاهدان بايد سن ازدواج مون بره رو 30 سال اونم با كلي فشار خانواده براي ازدواج!
ياد حرف حاج آقا تهراني نماينده مجلس افتادم كه رفته بود خدمت حضرت آقا سوال كرده بودن آقا وقتي ما ميريم تو شهرها براي تبليغ درباره ي چه موضوعي بيشتر صحبت كنيم؟ آقا فرموده بودند درباره تكثير نسل خيلي صحبت كنيد.
حول و حوش ساعت 11 بود رفتم گوشه حياط كانون ديدم يه نوجوون تقريبا 17 ساله وايساده كنار درب ورودي انگار خودش اين دست، اون دست مي كرد كه باهام حرف بزند.
منم از اين موقعيت استفاده كردم و خودم رو رسوندم بهش، سرصحبت از اينجا شروع شد كه چند وقته اينجايي؟ سرچي آوردنت اينجا؟ وقتي گفت جرمش چيه يه لحظه ترسيدم زياد بهش نزديك بشم!!! مي گفت جز گروهكي هاي پاكستان بوده با داداشش كه رئيس گروهك بود توي پاكستان آدم ربايي مي كردند و از خانوادههاشون اخاذي ميكردن، اينم اونجا شغلش تيربار چي بوده. اينجا هم يه ميني بوس آدم گروگان گرفته بودند كه دستگيرشون كرده بودند. جالب اين بود بعدش كه صحبت هاش تموم شد و رفت نشست يه گوشه وايساد قرآن خوندن. يه چيزايي اينجا ديدم كه تو عمرم تا حالا حتي شبيه ش رو هم نديده بودم. نزديك ساعت 12 داشتيم از كانون مي رفتيم بيرون همون نوجوون 15 ساله كه گفتم عارفي بود براي خودش، وايساده بود يه تسبيح توي دستش، همين طور كه داشتم ميرفتم بيرون يه لحظه وايسادم گفتم: اين ديگه چيه بازم داري ذكر يونيسه ميگي يه خنده اي كرد و گفت نه الان بايد با اين تسبيح ذكر صلوات بگم...!!!
* روز ششم
غروب پنج شنبه ديگه زندان نيومدم تو اين چند روزه تخته گاز كار كرده بوديم خيلي خسته شده بودم، رمقي برام نمونده بود خودم براي خودم استراحت مطلق تجويز كردم. اما جاتون خالي تا غروب يه استراحت مشتي كردم.
روز ششم دوباره با تمام قوت راه افتادم سمت زندان مركزي، امروز قرار شد بريم بند جوانان از اسمش معلوم بود كه بيشتر قشر اونجا جوان هايي تا 30 سال هستن.
ديگه ما برا خودمون چهره شده بوديم وقتي داخل بند شديم با كلي سلام و صلوات رفتيم سمت نمازخونه يه گعده حدود 30 دقيقه اي گرفتيم. يه جوون كه بعداً فهميديم 20 سالشه و اسمش اسماعيله، بغل دست ما نشسته بود. به ما گفته بودن كه از داخل زندان نه چيزي بخوريد و نه داخل سلول ها بريد. ميگفتن چيزي نخوريد ممكنه چيز خورتون كنن و داخل سلول نريد چون داخل سلول ها دوربين نداره و ممكنه يكي دشمني كنه يه وقت خدايي نكرده اتفاقي بيفته.
* خوردن رانی تو زندان
ما هم چقدر گوش مي داديم؛ مخصوصاً داخل سلول نرفتن و ...!! مي دونيد كه چي ميگم خلاصه ما خيلي تشنه شده بوديم؛ برا همين گفتيم اينجا آب پيدا ميشه برا خوردن؟؛ تا اين رو گفتم بنده خدا اسماعيل بلند شد رفت، بعد از چند دقيقه ديدم دستش رانيه خدايي راني خوردن تو زندان مثل اينه كه صبحانه خاويار بخوري...
ما رو ميگي كلي صفا كرديم نه بخاطر آوردن راني برا اين همه تحويل گرفتن.
اين راني مبارك فتح بابي شد تا ببينم علت حبسش چيه؟ خيلي بچه با محبتي بود.
مي گفت سر دعواي ناموسي 3 ساله اينجاست. حكم اعدامش هم اومده. قضيه از اين قرار بود كه بخاطر خواهر رفيقش دعوا كرده بود و چاقو زده بود به طرف و از شانس و اقبال بدش طرف مرده بود و اون کسی هم كه اين به خاطر خواهرش دعوا كرده و چاقو زده بود خودش آزاد شده واين بيچاره حكم اعدام براش اومده بود و 3 ماه ديگه حكم ميخواد اجرا بشه.
اين ها رو وقتي تعريف مي كرد اشك تو چشماش حلقه زده بود. دلش به اين خوش بود كه رفيقش نارفيقي نكرده و پشت شو خالي نكرده و در به در دنبال رضايت گرفتن از خانواده مقتوله؛ اما خودش مطمئن بود كه 2 ، 3 ماه ديگه بيشتر مهمون اين دنيا نيست؛ خيلي مردونگي داشت كه سرپا وايساده بود. خيلي حرفه كه بدوني 3 ماه ديگه مي ميري اون وقت بتوني سرپاوايسي. يادم نميره وقتي داشتم از بند جوانان بيرون ميومدم از دم سلول تا دم بند 3 دقيقه راه بود با من اومد.
آخرين لحظه اي كه ازش توي ذهنم هست اينه كه همديگه رو بغل كرديمو گريه مي كرد مي گفت حاجي برام خيلي دعا كن؛ اگر مي توانست هق هق گريه مي كرد تا خالي بشه اما...
ما طلبه ها تو منبرهامون زياد از صبر و كنترل خشم صحبت مي كنيم؛ اما شايد خودمون هم آثار عصبانيت و از كوره در رفتن رو ندونيم. با دیدن اسماعیل براي من يكي كه مثال عيني از كوره در رفتن و عاقبتش جلوي روم بود و دغدغه داشتم تا روزی که فرضش پیش اومد تو منبرم بگم كه اسماعيل ها چطور به خاطر 1 دقيقه عصبانيت جوونيشون به كام مرگ رفت ...
روزها ديگه برام خيلي سخت مي گذشت؛ 6 روز گذشته بود اما انگار براي من يك ماه گذشته بود هر روز با آدم هايي آشنا مي شدم و باهاشون صحبت مي كردم كه هر كدوم از اونها به اندازه يه دفتر 100 برگ حرف براي درد و دل داشتن و انگار من شده بودم سنگ صبورتك تكشون.
روي دلم انگاريه غمي سنگيني مي كرد. غروب كه مي رفتم خوابگاه يكي يكي قيافه هاشون و حرفهايي كه زده بودن برام تداعي مي شد.
از يك طرف دوست داشتم پيششون باشم از طرف ديگه هم داشتم كم مي آوردم آخه آدميزاده ديگه، يه حد و تواني داره (لا يكلف الله نفسا الا وسعها) بالاخره به هر سختي بود خودمو رسوندم به روز هفتم.
* روز هفتم
روز هفتم سربالايي تبليغ ديگه رد شده بود فقط سه روز مونده بود. تو روز هفتم يه قضيه اي داخل هیأـ پيش آمد كه براي هر طلبه اي كه قصد داره بره تبليغ داخل زندان، اگر اغراق نكنم شنیدنش واجبه.
داستان اين طور شده بود شب قبل از منبر حقير، با آقارضا همون رفيقي كه داخل كانون هم با هم بوديم قرار گذاشتم که در حد چند دقيقه يك روايت يا احكام بگه تا از وقت به نحو احسن استفاده بشه. دو سه شب اين اتفاق افتاد و همه چي درست پيش مي رفت تا شب هفتم يه مطلبي رو رضا تو همون 5 دقيقه گفته بود كه من وقتي داشتم صحبت مي كردم با اين كه نزديك منبر نشسته بودم نشنيدم.
* رفتي اون رفيق فلان، فلان شدت رو ديدي، بگو اگه گيرش بياريم زندش نمي ذاريم
صحبت هاش كه تموم شد، با چند تا از بچه ها رفت بيرون تا برن كانون اصلاح و تربيت. من هم رفتم منبر اما مستعمين امشب با مستمعين شب هاي قبل زمين تا آسمون فرق مي كردن؛ چهره ها دمق و گرفته، كارد ميزدي خونشون در نمي اومد؛ فقط اينو بگم بعد اينكه منبر تمام شد يكي از زنداني ها آمد جلو گفت رفتي اون رفيق فلان، فلان شدتو ديدي بگو اگه گيرش بياريم زندش نمي ذاريم، يكي ديگه اومد جلو چند تا فحش خار و خاشاك حواله اين رفيق بدبخت ما كرد و گفت به حرمت امام حسين(ع) تو مجلس كاري دستش نداديم، منم كه از همه جا بي خبر بهت زده شده بودم و به خاطر اينكه پرشون پر ما رو نگيره سريع زدم بيرون سمت خوابگاه. تو محوطه خوابگاه ديدم رضا شتر داغون داغونه. سريع رفتم پيشش. تا گفتم: حاجي! چي گفتي تو زندان، ديدم حالش خراب تر شد. گفتم جونم به لبم رسيد چي گفتي كه انقدر از دستت شاكي شدن. مي گفت قبل منبر بحث حلال و حرام داشتم مي كردم، يه لحظه از دهنم پريد، نه اينكه قصد و غرض داشته باشم. گفتم وقتي نون حرام ببري سر سفره ي زن و بچت، بچه فردا روزي ميشه يكي مثل خودت. ميفته گوشه زندان. گفتم خب تا اينجا كه آنچنان مشكلي نداشت گفت مشكل بعدشه: بچه ميشه مثل خودت، زنت هم ديگه برا خودت نيست!!! همينو كه گفته بود چون زنداني ها رو ناموسشون خيلي حساس اند، رگ غيرتشون البته به حق زده بود بيرون. تو كلاس هاي روش سخنراني می گفتن، قبل از منبر بريد مخاطب شناسي كنيد. بدونيد مخاطب شما چه خط قرمزهايي داره. يه وقت چيزي نگيد كه منبرتون تحت تاثير اون حرف قرار بگيره.
الان ظهور و بروز اون حرف مهم برام واضح و ملموس بود، يه حرف تمام حرفها شايد تمام حرفهاي كساني كه در آينده خواهند زد رو می تونست تحت تأثیر خودش قرار بده. بهش گفتم غصه نخور، توكل بر خدا، فردا شب يه جوري درستش مي كنم ...
* روز هشتم و کسب حلالیت از زندانی ها
روز هشتم تمام دغدغه ي من شده بود چطور بتونم تو 10 دقيقه اين مشكلي كه درست شده بود رو حلش كنم. توكل كردم به خدا و از بحث هاي روش سخنراني يك روشی كه فكر مي كردم براي اين كار درسته را انتخاب كردم. شروع كردم به آماده كردن منبر. ساعت 8 خيلي زودتر از اون چيزي كه منتظرش بودم رسيد؛ از يه طرف استرس داشتم اتفاق بدتري نيفته؛ از طرف ديگه دلم قرص بود كه چون كار براي خداست، بالاخره الطاف خفيهی الهي شامل حالمون ميشه. دلم رو زدم به دريا. تا بسم الله رو گفتم: اين طور شروع كردم كه وقتي ديشب از پيش شما رفتيم وقتي رسيدم توي حياط خوابگاه ديدم يكي از دوستانم نشسته روي صندلي خيلي داغونه؛ ديدم رضاست؛ بدون مقدمه بهش گفتم رضا چي گفتي تو زندان!!! نشستم پيشش مفصل حرف كه زد فهميدم چي شده؛ در حين صحبتم خيلي از پامنبري ها فهميدن چي دارم ميگم و از كي دارم صحبت مي كنم. برا همين ديدم اكثراً غضب آلودشدن. فقط منتظر يه جرقه بودن كه انبار باروت وجودشون منفجر بشه، همه رو به هلاكت برسونن. مجال ايجاد جرقه رو ندارم، سريع گفتم اين بندة خدا مي گفت خدا شاهده از دهنم پريد يه حرفي زدم كه قصد زدنشو نداشتم، اصلاً قصد جسارت نداشتم؛ خاك بر دهانم كه اگه بخواهم به عزادارهاي امام حسين توهين كنم، اصلاً ما آمديم براي نوكري گريه كنان آقا، از بابت من از همه كساني كه از دستم دلخور شدن حلاليت بگير. گفتم از اون مرامي كه توي اين يك هفته از شما ديدم بعيد مي دونم كسي رو به خاطر حرفي كه از روي عمد نزده باشه نبخشيد. منبر هم شروع نمي كنم تا مطمئن بشم شما اين بنده خدا رو بخشيديد و ازش چيزي تو دلتون نمونده.
فقط اينو بهتون بگم كه ببخشيد تا خدا هم شما رو ببخشه، بياييد با بخشيدن رنگ خدايي بگيريم مگه خيلي از شماها دنبال رضايت از دست خانواده مقتول يا كسي كه شما رو انداخته زندان نيستيد چطور مي تونيد توقع بخشش از ديگري داشته باشيد در حالي كه خودتون حاضر به بخشش نيستيد!!!
چند ثانيهای يه سكوت مرگ بار به فضا حاكم شد تا اينكه یه پيرمرد ريش سفيد وسط مجلس بلند شد. به قيافش مي خورد كه همه بايد قبولش داشته باشن؛ بزرگ زندان بود برا خودش.
از وسط جمعيت صداشو انداخت تو گلوش گفت: بخاطر سيد الشهدا و گل روي شما بخشيديم؛ هر كس بخشيده بلند صلوات بفرسته. اكثر جمعيت غير عده ي كمي صلوات فرستادن گفتم خيلي خوشحالم كه اكثراً بخشيدن. ان شاء الله خدا هم ببخشتون. ولي هنوز دلم آروم نگرفته؛ فكر كنم چند نفر ديگه هنوز مونده باشن.
براي اينكه خيالم راحت بشه دوباره يه صلوات بلند بفرستين با اين صلوات آخر به لطف خدا يه مسئله اي كه داشت بيخ پيدا مي كرد ختم به خير شد؛ ولي قبلش با خودم مي گفتم اينا به اين راحتي تا شري درست نكنن بيخيال نمي شن ولي خداييش قلب رئوفي داشتن ...
روز هشتم ما هم به اين منوال گذشت فقط دو روز مونده كه تبليغ سراسر حادثه و اتفاق ما تموم بشه اما انگار اين دو روز قدر دو سال مي مونه به اين راحتي نمي خواد تموم بشه ...
* روز نهم
ديگر انگار ما هم شده بوديم زنداني از يه ساعت خاص بايد تو يه جاي خاص با يه آدم هاي خاص مي بوديم ميگن ماهي تا تو آبه نمي دونه آب يعني چي مثال ماهم مثال ماهيه.
من اصلا تا قبل اين 9 روز نمي دونستم يه همچين نعمتي تو دنيا هست اون هم نعمت آزاديه. شايد براي شما كه داريد اينو مي خونيد ملموس نباشه؛ خودت بايد بري يه جايي كه بعضي آدم هاش 10 سال هر روز دارن يه كاري رو تكرار ميكنن، تو محوطه 20 متري هر روز زندگي مي كنن. اين رو بايد خودتون حس كنيد و ببينيد تا متوجه بشيد نعمتي كه دارم ازش حرف ميزنم يعني چي؟!
خدايا بخاطر نعمت هايي كه به ما دادي و ما ازش مطلع نيستيم شكر...
روز نهم يه اتفاق نسبتاً عجيب برام افتاد اونم برا اين بود كه يه خرده به خودمون ربط داشت. همين كه نزديك اذان شد داشتم مي رفتم سمت نمازخونه كه نماز جماعت بخونيم؛ ديدم از فاصله حدوداً 10 متر يه پيرمرد تقريباً 65 ساله با محاسن سفيد، پيشوني پينه بسته خيلي با وقار داره مياد. تو اين چند روزه نديده بودمش يا ديده بودم حواسم نبوده هم چنين چهره اي رو بيشتر تو صف اول نماز جماعت تو تهران ديده بودم كه نيم ساعت قبل اذان ميان و شروع ميكنن تو سجاده نافله خوندن. ديگه خدايي داشتم شاخ در مي آوردم تا رسيد بهم يه احوال پرسي گرم كرديم. تا سلام عليك تموم شد، بدون مقدمه با خنده گفتم حاجي شما كجا؟ اينجا كجا؟ هنوز سوال تموم نشده. زد زير خنده، با خنده ي اون من هم خنديدم بعد از چند ثانيه كه ادخال سرورمان تمام شد گفتش: من نزديك 20 سال با طلبه ها بودم تو كميته امدادكار مي كردم سر يه بي فكري الان دو ساله كه اينجام.
مي گفت دختر دم بخت داشتم ميخواستم جهيزيه براش بخرم دستم تنگ بوده يكي از آشناهامون گفتش 2 تومن بده 3 كيلو ترياك بخرم تا يه سودي بهم بده. منم بهش داده بودم از قضا طرف رو گرفته بودن با 10 كيلو ترياك، اون هم 7 كيلو بقيه رو هم منكر شده و ادعا كرده براي منه!!!
قاضي اول 10 سال براش بريده بود. بعد ديده بود كلي سنوات فرهنگي داره كردنش 5 سال. دو سالش تموم شده، سه سال ديگر هم مهمون اينجا بود. برام جالب بود وقتي ماجرا رو تعريف مي كرد همش مي خنديد و وسط صحبت هاش مي گفت ديدي چطوري عاقبت به شر شديم ... خدايا همه رو عاقبت به خير كن! با همين بنده خدا رفتيم سمت نمازخونه؛ يه چند دقيقه مونده بود تا نماز.
* سوال از شرح نهج البلاغه در زندان
تو سجاده نشستم اما نه رو به قبله، پشت به قبله رو به مأمومين، كه اگر كسي احياناً سوالي داره بپرسه. اتفاقاً همين هم شد خيلي آدم با ادبي بود اول يه دونه از اون سلام عليكم هاي غليظ گفت با كلي تشكر از اين كه محرم آمديد اينجا و كلي تعريف؛ يه حرفي زد واقعاً ديگر شاخ درآوردم!!! حرفش از اين سوال شروع شد كه حاج آقا يه شرح خوب نهج البلاغه ميتوني معرفي كني كه بخونيم. تا گفت نهج البلاغه، اونم شرحش گفتم مگه داريم؟! مگه ميشه تو زندان طرف شرح نهج البلاغه بخونه.
اول فكر كردم داره جلوي ما يه خرده بالا بالا حرف ميزنه كه عرض اندام كنه بعد چند تا از حكمت ها و خطبه هاي نهج البلاغه رو از حفظ خوند. ديدم نه مثل اين كه قضيه جديه؛ تو ذهنم ترجمه مرحوم دشتي بود. ناگفته نماند فقط هم همونو مي شناختم. چون اصلا ما طلبه ها يا دقيق تر بگم شخص بنده با نهج البلاغه زياد سر و كار نداريم؛ چه برسه به اينكه شرحش هم بخواهيم بخونيم. از بخت و اقبال همون ترجمه مرحوم دشتي هم هر چي فكر مي كردم اسمش تو ذهنم نبود. چند ثانيه مكث كردم، چند تا صلوات فرستادم ديدم نه حافظه تا اطلاع ثانوي به كلي در حالت استراحت مي باشد.
معذرت خواهي كردم، گفتم شرمنده اخلاق ورزشكاريت بشم. يه ترجمه اي هست خيلي خوبه. خيلي روونه ولي اسمش يادم نمياد؛ خيلي معروف هست ولي الان ذهنم ياري نميده تا گفتم معروفه، گفت نكنه: مرحوم دشتي رو ميگین؟ اين موضع هم از مواضع چندگانه اي بود كه در اين 9 روز شاخ از فرق مبارك نمايان شد.
گفتم مگه خوندي، گفت آره براي همين يه شرح خوب ميخوام. البته كرامات علمي و فرهنگي اين بنده خدا به همين جا ختم نشد. دغدغه فرهنگيش اون موقعي به اوج رسيد كه چند هفته قبل از محرم امسال از زندان بهم زنگ زد، اول نشناختم اما بعد اينكه گفت حاجي امسال حتما بياييد برا محرم زندان (وضع فرهنگي زندان خيلي مساعد نيست) فهميدم شخص شخيص شارح نهج البلاغه هست.
* روز دهم و تست کفش قبل از ورود به زندان
قبل از اينكه برم سراغ روز دهم، قبلش بايد مسئله اي رو حتما بگم و البته بايد در مقدمه مي گفتم ولي چه كنيم اين ذهن ما بعضي از اوقات همكاري نمي كنه و اين مسئله رو حتماً طلبه هايي كه ميخوان برن تبليغ داخل زندان رعايت كنن كه يه وقت عاقبت به شر نشن. مي گفت يكي از روحانيها چند وقتي داخل زندان برا تبليغ مي رفت، بعد از يه مدتي ديدن مواد مخدر تو زندان زياد شده، هر چي هم كنترل مي كنن فايده نداره دوربين داخل سالن ها رو بازبيني مي كنن. بعداً مي بينن كه هر وقت حاج اقا مياد يكي از زنداني ها نعلين حاج آقا رو بر مي داشته ميرفته داخل سلول چند دقيقه بعد ميذاشته سرجاش. مسئول هاي زندان فردا كه حاجي مياد داخل زندان نعلينشو، وارسي كه مي كنن و ميبينن تو پاشنه نعلين به اندازه دو سانت خاليه و توش مواد مخدر جاسازه؛ كار ميكشه به دادگاه. بعداً خدا رو شكر حاج آقا تبرئه مي شه، اين طور كه مسجدي كه حاج آقا نماز مي خونده رو فهميدن كجا بوده رفيق هاي زنداني ها كه آزاد بودن شبها ميرفتن كفش هاي حاج آقا رو بر مي داشتن داخلش مواد ميذاشتن. اين بنده خدا هم از همه جا بي خبر شده بود حامل مواد مخدر داخل زندان ما هم وقتي اينو شنيده بوديم هر روز قبل اينكه بريم داخل زندان كف كفشامونو نگاه مي كرديم اين خودش شده بود يه سوژه خنده بين بچه ها. البته هميشه يه خرده خنده لازمه....
روز دهم از يه طرف روز خوش ما بود، كارمون بعد از 10 روز تبليغ تو محيطي كه قبلا اصلا مثلش رو نديده بوديم، تموم شده بود و اتمام دل تنگي از خانواده كه برا خسته كردن آدم كافيه، مزيد بر علت شده بود، اما از طرفي هم عاشوراي حسيني بود و بايد اون حزن و غم و اندوه در دلمون قرار مي گرفت، اما براي اولين بار بر خلاف منطقيّون تونستم اجتماع نقيضين رو درمرحله ي عملي اثبات كنم.
قرار بر اين شد كه شام غريبان رو در زندان باشيم بعد هم با هم خداحافظي كنيم كه روز يازدهم راه بيفتيم به سمت قم؛ البته ناگفته هم نماند كه خيلي ها همون ظهر عاشورا زاهدان را به مقصد قم ترك كردند.
منبر آخر هم با خوبي و خوشي گذشت. باورم نميشد اين دو روز باقي مونده از 8 تا 10 به اين سرعت بگذرد؛ راستش هر لحظه منتظر يه اتفاق بودم كه برگشت مون به تأخیر بيفته.
باورم نمي شد كه ديگه واقعا رفتني شديم؛ نه اينكه فكر كنيد تبليغ تو زندان انقدر ملال آور و بي روح بوده كه خدا خدا ميكردم تموم بشه و از شرشون خلاص بشيم! نه اينطور نبوده. راستش ديگه خيلي كم آورده بودم خيلي براي من وزنه ي سنگيني بود تبليغ تو زندان. شايد اگر 5 روز بود انقدر خسته نمي شديم ولي بعد از منبر با مهدي كه خداحافظي كردم، تمام خستگي اين مدت از تنم رفت بيرون، راستي حواسم نبود مهدي رو معرفي كنم؛ امان از اين حافظه هر شب كه منبر مي رفتيم دقيقا پائين منبر يه جووني مي نشست، اتو كشيده ـ موها روغن شده، انگشتر شرف الشمس توي دستش، محاسن كله قندي، با اتوي پيراهن مشكيش مي شد سر بريد انقدر كه تيز بود، همون شبهاي اول از سرگرد زايي پرسيدم داستان اين بنده خدا كه پائين منبر ميشينه، وقتي روضه مي خونم انقدر ضجه مي زند چيه؟ آدم حسابيه؟ تا گفتم آدم حسابيه گفت فهميدم مهدي رو ميگي! داستان داره. مهدي از بچه هاي كارمند خود زندان بوده حتي مي گفت باباش چند سال قبل دادستان زاهدان بوده خودش هم بچه هیأتی تير بوده، اما چطور شده 10 گرم هروئين تو كفشش جاسازی مي كنه مياره داخل زندان، نمی دونم. يه سري هم که باهاش دشمني داشتن لوش ميدن. براش حكم اعدام بريدن، ولي انقدر باباش براش بالا و پائين زد حكم ابد براش بريدن. از اون روز با مهدي خيلي خودموني شده بودم، يادتونه كه گفتم مهدي خستگي رو از تنم بيرون آورد و اين هم حسن ختام خاطرات 10 روزه حقير باشه. وقتي منبرم تموم شد رفتم سمت مهدي برا خداحافظي رفتيم تو بغل هم. بغض گلوشو گرفته بود انگار صد ساله همو مي شناسيم يه نگاهي تو صورتم كرد ديدم اشك تو چشماش جمع شده بود با همون حال نگاه كرد و گفت ميدوني بدترين حالت براي يه زنداني چيه؟! تو دلم گفتم شايد الان ميخواد بگه دوري از خانواده، تنهايي، ... از اين چيزا، بهش گفتم نه نميدونم..!!! گفت بدترين حالت براي يه زنداني اينكه به يكي عادت كني بعدش طرف يه روز بياد بهش بگه ميخوام از پيشت برم...